خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

راینر کُنسه

زودتر از من بمیر،
یک کم زودتر از من.
تا تو آنی نباشی که مجبور است راهِ خانهِ را،
تنها برگـردد...



-راینر کُنسه

رسول یونان


سال‌هاست
تلفنی در جمجمه‌ام زنگ می‌زند
و من
نمی‌توانم گوشی را بردارم
سال‌هاست شب و روز ندارم
اما بدبخت‌تر از من هم هست
او
همان کسی‌ست که به من زنگ می‌زند !



- رسول یونان

آلبرت انیشتین


دوست داشتن کسی که
معنی دوست داشتن را نفهمد
درست مثل توضیح دادن قانون نسبیت
برای مادر بزرگت است!
تو فک میزنی و او بافتنی اش را می بافد...




"آلبرت انیشتین"

سمفونى مردگان

وقتى آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمى تواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسى دارد...
و اگر آن آدم کسى باشد که تو را به سکوت تشویق مى کند، تنهایى تو کامل مى شود.



سمفونى مردگان/ عباس معروفى

بی پرده

میدونی دوست من... بی پرده بهت میگم، احمقانه ترین کار دنیا حلالیت خواستن از کسیه که عمرشو، احساسشو و غرورش رو به گند کشیدی. مثلا که چی؟ بذار من بهت بگم، حتی اگه خودش فریااااد کشید که حلالت کردم تو باور نکن و دلت خوش نباشه به این حرف. آدم زمانی میتونه چیزی رو به کسی ببخشه که بدونه دقیقا داره از چی میگذره. دوست ساده دل من، خودت قاضی باش، به نظرت اون دقیقا میدونه تو چه بلایی سر قلبش آوردی؟ اون که هنوز به شبای سرد و طولانی زمستون پیش رو نرسیده که بدونه قراره چی رو هرررشب پشت سر بگذاره! اون که نمیدونه اگر تو که میدونستی اونقدر شهامت نداری که براش همیشگی باشی تو قلبش پا نمیذاشتی تو اون مدت چه کسایی میتونستن قدم تو زندگیش بزارن و دنیا رو براش چه جای دوست داشتنی بکنن! اه... اصلا تو که نمیفهمی من چی میگم، نمیدونم چرا دارم خودمو به زحمت میندازم.



-پاکباز

دیو و دلبر

زمانی که از دست کسی عصبانی هستیم فکر میکنیم با رودررو شدن باهاش و خالی کردن خشممون آروم میشیم. برای رسیدن به این رودررویی دستمونو به سمت هر دست آویزی دراز میکنیم و خودمونو به هر آب و آتیشی میزنیم... میخوایم فقط از شر ابن دیو خشم که تو سینمون زندانی شده و داره به قفسه سینمون مشت میکوبه راحت بشیم ولی... وفتی خشممون رو خالی کردیم، وقتی از دست نعره های اون دیو راحت شدیم تازه به خودمون میایم و میبینیم حالا نه تنها حالمون بهتر نشده که تو وضعیت بدتری قرار گرفتیم. جای اون دیو رو صدها و هزاران خفاش کریه و منزجر کننده پشیمونی گرفتن. انگار از درون تهی میشیم و حالمون مثل بعضی شبای بچگی میشه که روزش یه بچه گربه رو اونقدر عذاب داده بودیم که نفسای آخرشو آروم آروم جلوی چشمامون کشیده بود و آرووووم آروم دستای کوچیک و لرزونشو به خاک خون آلود کشیده بود بلکه ببینیم و بگذریم ولی ما نه دیدیم و نه گذشتیم.

حالمون مث روزایی میشه که میدونستیم شیشه خونه همسایه رو سنگی که ما پرتاب کردیم شکسته ولی به جای ما دوستمون داشت اونشب کتک میخورد... 

به خودمون که میایم تازه میفهمیم چه اشتباه بزرگی کردیم... شاید اگه صبر میکردیم میفهمیدیم که میشد بالاخره یک دیو رو رام کرد اما کی میتونه این همه خفاش رو آروم کنه؟



-پاکباز

آزمون عشق

آخرین و با ارزش ترین دارایی هر مردی غرورشه، یعنی همه دنیاش یه طرف غرورش یه طرف. مردی که از غرورش به خاطر زنی بگذره مسلما دیگه برای اون زن از تمام دنیا به راحتی خواهد گذشت و هیچ چیز به اندازه همین ساده گذشتنای یک مرد زنی رو خوشبخت نمیکنه و واسه تمام عمرش بهش احساس آرامش و امنیت نمیده...

حرفهای بزرگ رو همه میتونن بزنن و جالب اینجاست که بچه ها از همه بهتر بلدن این کارو بکنن ولی کارای بزرگ رو فقط آدمای بزرگ میتونن انجام بدن و چه کاری بزرگتر از زیر پا گذاشتن غرور یه مرد اونم به خاطر زنی که دوستش داره؟ 

من اگه زن بودم و میخواستم مردی رو در عظمت و واقعیت عشقش امتحان کنم حتما کاری میکردم که مجبور بشه برای داشتنم گریه کنه! این کار، از هر مردی ساخته نیست مگر اونیکه با تمام قلبش، با تک تک سلولای بدنش عاشق کسی باشه.



-پاکباز

افسوس

روزهایی هست که آدم اونها رو تا ابد فراموش نخواهد کرد... روزهایی که پر هستن از لحظه های ناموزون و بی ثبات. روزهایی که آدم تا ابد حسرت تکرارشون رو داره، فرقی هم نمیکنن که بد بودن یا خوب. اگه خوب بودن که این حسرت طبیعیه و اگه بد بودن آدم تا ابد حسرت این رو میخوره که چرا؟ آخه روزها که به خودی خود بد یا خوب نیستن، این ماییم که روزی رو بد میکنیم همونطور که میتونستیم اون روز رو پر از شادی کنیم.

حسرت گذشتن روزای خوب همیشه آدم رو آزار میده ولی افسوس بد شدن روزای بد و کلنجاری که آدم به خاطر این چرا با خودش و قلبش میره ذره ذره آدم رو از درون تخریب میکنه.

انگار سرنوشت غایی همه ماها اینه که در نهایت خوشحال نباشیم... چه گذشتمون رو روزهای شاد پر کرده باشه و چه روزهای غمگین.



-پاکباز

آتش و خاکستر

درد اونجاست که همیشه فکر میکنیم تا ابد وقت داریم. فکر میکنیم آدمها تا ابد موندنین و قلبشونم همیشه گرم میمونه. درد اونجاست که اکثر مواقع وقتی به خودمون میایم که دیگه دیر شده و از یه کوه آتیش تو قلب کسایی که روزی حرارت عشقشون داشت دنیا رو به آتیش میکشید چیزی جز خاکستر سرد نمونده . آدمها رو تا زمانی که شعله عشقشون زبونه میکشه یا نمیبینیم و یا کم میبینیم، با سرمستی رهاشون میکنیم و میذاریم تنها بمونن ولی یادمون میره که هیزم اون کوه آتیشی که تو قلب اونهاست وجود و حضور خود ماست ولی ما سرمستانه حضورمون رو ازشون دریغ میکنیم و میریم و بعضی وقتها اونقدر دیر یادمون میفته که باید برگردیم و اون آتیش رو سرپا نگه داریم که وقتی میرسیم میبینیم دیگه از اون کوه آتیش جز یه تل خاکستر سرد چیزی نمونده. و اونوقته که شروع میکنیم به فوت کردن تو خاکستر به امید اینکه دوباره مشتعل بشه، غافل از اینکه الان دیگه فقط خودمونو داریم تو یه مشت خاکستر به هوا بلند شده غرق و آلوده میکنیم. گاهی اونقدر به این کار ادامه میدیم که زیر اون خاکستر برای همیشه مدفون بشیم و جایی که روزی شعله های سوزانش گرما بخش دل و زندگیمون بود میشه مدفن سرد و خاکستریمون برای همیشه.
چقدر خوبه که اگه میدونیم جایی از این دنیا آتیشی هست که فقط با هیزم حضور ما داره زبونه میکشه لااقل به خاطر خودمون هم که شده بی خیال رهاش نکنیم و اگرم دست روزگار اینجوری پیش آورد که مجبور شدیم برای مدتی تنهاش بذاریم اونقدر دیر برنگردیم که...



-پاکباز

عاشق نه، همدل!!!

شاید الان نه ولی بالاخره دو سال دیگه، پنج سال دیگه، اصلا بیست سال دیگه یه شبایی تو زندگی آدما پیش میان که آدم به تنها چیزی که نیاز داره همدلیه،  همدلی که با تماااام قلب باشه. یه نفر به آدم بگه "غصه نخور دیوونه، خودم قربونت میرم و پشتتم مث کوه. همه دنیا فدای چشمات بشن گل من، این موضوع رو با هم حل میکنیم... مگه من مُردم که اینجوری زانوهاتو بغل کردی؟ دوتا دستاشو بگیره و زورکی از زمین بلندش کنه و با تمام احساس بکشوندش تو بغل خودش و بهش بگه ببین منو، تو چشام نگاه کن... تو بدتریییین شرایطت هم دلت به بودنم قرص باشه و پشتت گرم. تو منو داری دیوونه..."

اون شبا آدم تو دلش از خدا شاکر میشه که اگه همه چی خرابه و هزارتا مشکل براش پیش اومده ولی این هدیه رو بهش داده که مررررد و مردونه پاش وایساده. مرررردونه، حتی اگه طرف یه زن باشه. آخه نر بودن یه جنسیته ولی مرررردونگی یه هویته که زن و مرد نمیشناسه. آدم حتی اگه دنیا رو بره زیر و رو کنه و سالیان سال دنیا رو بگرده تا همچین کسی رو پیدا کنه واسه ذخیره اون شباش باز به زحمتش می ارزه. بدترین حادثه اینه که آدم یکی رو اشتباه بگیره با این شخص! یعنی فک کنه اینی که پیدا کرده همونه ولی روزی روزگاری به خودش بیاد و ببینه نخیر... پشتوانشو اشتباه انتخاب کرده و در اینصورت اون شبا غم دل آدم عوض کم شدن هزاران و میلیونها برابر میشه وقتی خودشو غرق در ماتم و نیازمند همدلی ببینه ولی طرف مقابل عوض اینکه کنارش باشه حواسش اصلا به این نباشه یا حتی از اون بدتر خود اون شخص با غر زدنش، با شکایتش، با نامهربونیش نه تنها درد آدمو کم نکنه بلکه داغ دل آدمو تا بینهایت اضافه کنه. اصلا تو بهترین حالت هم اگه اونکارو نکنه و بخواد نشون بده که حواسش بهش هست ولی چون همدردی و همدلیش از عمق قلب نیست، مصنوعی بودنش آدمو خففففه میکنه.

واسه اینکه بدونید کسی که الان تو زندگیتونه همونه که باید باشه و میتونه تو اون روزگار و مشکلات که گفتیم (و مسلما برای هررررکسی پیش خواهد آمد تو زندگی) همون نقش رو یا حتی تا حدود زیادی نزدیک به اون نقش رو براتون ایفا کنه اول به میزان اطمینان قلبی و عزم راسخی که واسه بودن با شما داره نگاه کنید، اینکه ببینید تو دلش هیچ شکی نداره که شما همونی هستین که تمام قلب و فکرش بودن با شما رو طلب میکنه و در این راه باهاتون همپا میاد و جاده با هم بودنتونو صاف میکنه حتی اگه به خاطرش به زحمت بیفته، لازم باشه جلوی دنیا بایسته و خواستنتون رو از دنیا طلب کنه.  دومم اینکه به روزای بد الانتون و میزان ماندگاری الانش تو شرایطی که شما وضع مناسبی ندارید نگاه کنید، روزایی که بدخلقیاتون نه تنها باعث نمیشه مثل یه ترسو تنهاتون بذاره و مغرورانه رهاتون کنه که مرررردونه باهاتون میمونه و حتی زمانی که شما دارین به اون آسیب میزنید حالا چه با حرفتون یا چه با رفتارتون باز تو اون موقعیت اون داره از شما مراقبت میکنه و "نگران توِ که نگیره دلت"! مثل یه احمق روزهای خوشی رو معیار موندگاری آدمها ندونید چون تو خوشی حداقل به خاطر شاد بودن دل خودشونم که شده همه میمونن. زمانی معرفت و موندگاری اهمیت داره که طرف دلش نه تنها شاد نیست تو رابطه بلکه خیلیم درد داره و مخصوصا وقتی خود شما اون درد رو به دلش تحمیل کنید، ولی اون میمونه. این یعنی موندن عاشقانه، رنج کشیدن ولی نرفتن...

میخوام بگم دوست من، داداش گلم، آجی مهربونم... اگه همچین کسی تو زندگیتون هست قدرشو بدونید و از دستش ندید به هییییچ قیمتی. ولی اگه نیست یا اینکه یکی هست ولی شواهد بهتون نشون میده که اشتباهیه، دیگه دست از شک کردن بردارید. هررررجای دنیا که هستین، تو هر سنی، تو هر موقعیتی... بدونید هررررکسی تو دنیا قطعا حداقل یه نفر که اینجوری بخوادش و اینجوری عاشقی کنه براش رو داره، فقط باید شهامت رها کردن بقیه رو داشته باشه و شجاعانه بره دنبال پیدا کردن سهم خودش از آدمای دنیا. یک آن تصمیمتونو بگیرید، پاشنه کفش همتو بالا بکشید و با تمام اطمینان از اونی که میدونید هرچقدم دوستش دارید و بهش وابسته اید ولی نمیتونید برای موندگار بودنش تو روزای بد زندگیتون روش حساب باز کنید دل بکنید و همه چی و همه کس رو رها کنید و بغچه دلتونو بردارید و برای پیدا کردن نیمه درست خودتون دنیا رو بگردین. هرررروقت پیداش کنید حتی اگه تو سنی باشید که عصای پیری دستتون باشه به داشتنش می ارزه.

اصلا همین الان واسه یه لحظه چشاتونو ببندید و به بودن باهاش فک کنید.... :-) دیدی حتی یه لحظه تصور داشتن اینجور عشقی چقدر دل آدمو میلرزونه؟ حالا خودت بگو کی یا چی ارزش اینو داره که شما خودتونو از داشتن همچین احساسی اونم واسه تمااااام شبای عمرتون به خاطرش محروم کنید؟؟؟ اگه اونی که هست اینجوری نیست و حتی با وجود علاقه قلبی که بهش دارید و میخواید براش همینجور که گفتیم باشید ولی اون تلاشی نمیکنه که خودشم برای شما همینجور باشه و بهتون اطمینان بده بابت این موضوع دیگه بیشتر از این به اینکه چقدر دوستش داری فکر نکن، آدما خیلی وقتا معتاد بدترین چیزام میشن و بهشون وابستگی شدید دارن ولی آیا این وابستگی درست بودن اعتیاد  شخص رو توجیه میکنه؟ شمام فک کن معتاد شدی عزیزم، ولی نه به یه ماده که فقط جسمتو داره به زوال میبره بلکه بدتر از اون، معتاد به یه رابطه یا شخص که علاوه بر جسمت غرورتو، روحتو، آرامش روحیتو، امیدتو و آیندتو داره ازت میگیره و در عوض مال خودش با وجود عشق بی نهایت شما تضمین شدست! اگه دیدی با اینکه الان اونجوری که باید نیست ولی برای رسیدن به اون نقطه که باید باشه فقط نیاز به وقت داره، نیاز به کمک فکری داره، اصلا عزیز من نیازه غرورتو بشکنی و اینو با تمام قلبت ازش بخوای بهش صادقانه این فرصتها و کمک ها رو بده تا خودشو اثبات کنه ولی اگه دیدی هرچی هم تو جون میکنی و عشقت بهش رو فریاد میزنی ولی تو گوشش پنبه گذاشته و فریاد بی صدای چشمای لرزونتو نمیشنوه، دوست من، داداش عزیزم، آجی گلم... وقتشه این اعتیاد رو بذاری کنار! کشیدن درد خماری این اعتیاد واسه هر مدتم که طول بکشه مسلما آسونتر و البته عاقلانه تر از کشیدن عذاب اون شبهاست. اگه الان این دردو نکشی یه وقتی و با یه شرایطی و به میزانی میکشیش که معنای واژه درد برای همیشه تو ذهنت عوض میشه!!!



-پاکباز

دوباره سلام

سلام. دیدین میگن هیچکس به طور اتفاقی سر راه ما قرار نمیگیره و قطعا دلیلی برای حضور هرکس در زندگی ما هست؟ باور بکنید یا نه من حتی اینکه زمانی وبلاگی به این اسم رو ساخته بودمم یادم نبود! تا اینکه چند وقت اخیر عزیزی تو مسیر زندگی من قرار گرفت و تو همین مدت کوتاه تونست این خاطره آنتیک من رو از لابلای گنجه خاطراتم بیرون بکشه و یادم بندازه که روزی دلم که میگرفت میومدم همینجا و یه گوشه از دلغصه هامو اینجا میذاشتم و میرفتم. در هر حال خوشحالم که دوباره اتاق کوچیک روزای دورمو پیدا کردم و میتونم بشینم توش و فارغ از غم دنیا با خمیر بازیم هرچی که دلم میخواد آدمای کج و معوج و اسبای شترنما بسازم. اینجا شاید خیلی بزرگ و حتی شلوغ نباشه ولی پر از عشق و خوشامده به همه شمایی که قدم رنجه میکنید و به کلبه محقر ما سر میزنید. امیدوارم جاتون پیش ما راحت باشه و احساس غریبی نکنید.


پ ن: اون خانمه که امروز تو خیابون جلومو گرفت (و من اصلا چهرشو ندیدم چون چادرشو کامل کشیده بود رو صورتش) ازم خواست بهش پول بدم تا اونم عوضش واسم دعا کنه وقتی پولمو گرفت برام دعا کرد که ایشالا به همه آرزوهات برسی. نمیدونم چرا ولی یه جورایی انگار دعاش از صمیم قلب بود و مستجاب شدنش حتمی. به دلایلی حال خوبی داشتم امروز، این ماجرای دعا خوبترش کرد و الانم که پیدا شدن جعبه خمیر بازیم... انگار زندگی روی خوشم داره ها!!!



-پاکباز

اشک ها و لبخند ها

همه ی خونه رو مرتب کرده بود و داشت از خستگی بیهوش میشد ولی نمیتونست حتی یه لحظه هم به خودش اجازه بده که استراحت کنه آخه امروز براش روز بزرگی بود.  مسعود امروز صبح بهش گفت که حاجی و حاج خانم (پدر و مادرش) زنگ زدن و دارن میان و میخواد اونا رو مستقیم از فرودگاه به ویلا ببره و ازش خواست اونجا رو مرتب کنه . تمام این چند روز گذشته  منتظر یه فرصت بود تا خودی نشون بده و کاری کنه که مسعود خوشحال بشه و امروز  شاید بهترین فرصت بود.

ویلا خیلی بزرگ بود و تو همکف چهار تا اتاق بزرگ و یه پذیرایی خیلی بزرگتر داشت. البته تو طبقه ی بالا هم چنتا اتاق بودن که به بزرگی اینا نبودن و هنوز مرتب نشده بودن ولی نگار در هر صورت با اونا کاری نداشت و میدونست کسی اونجا نمیره. آشپزخونه و حموم و سرویس رو کاملا تمیز و مرتب کرده بود چونکه به احتمال زیاد سر و کله ی همه از جمله مسعود اونجاها پیدا میشد و باید کاملا تمیز و مرتبشون میکرد تا شاید نظر مسعود رو جلب کنه. تمام محیط پذیرایی پر شده بود از وسایل لوکس و آنتیک که قیمت خیلیاشون به اندازه کل سرمایه زندگی خیلی از مردم  شهر بود.

تابلوهای نقاشی که همین چند ماه پیش از فرانسه آورده بودن ، گلدونای نسبتاّ بزرگی که روشون عکس چندتا زن نیمه لخت بود که بال داشتن و دور یه مادر و بچه جمع شده بودن و بهشون لبخند میزدن و انگار داشتن یه چیزی بهشون تعارف میکردن. مجسمه آدمایی که از بس سیاه و لاغر مردنی بودن نگار میترسید روشون دسمال بکشه و گرد و خاکشونو پاک کنه.

فرشهای ابریشمی که حاجی سال قبل سوغاتی آورده بود و به قول خودش پول هر کدومش به اندازه قیمت یه خونه وسطای شهر بود.

مبلمان و پرده هایی که حاج خانم بهشون میگفت سلطنتی و معلوم نبود اینا مال کدوم سلطان بیچاره ای بودن که الان چند ساله اینجا دارن خاک میخورن. آخه اونا خیلی به این ویلا که بهش ویلای تابستونی میگفتن نمیومدن ( و لابد ویلاهای زمستونی و بهاری و پاییزی هم داشتن که به این یکی تابستونی میگفتن) فقط وقتی یه مهمون خاص یا خیلی عزیز داشتن و میخواستن بهش خوش بگذره و احساس آرامش کنه میاوردنش اینجا و البته بعضی آخر هفته ها و روزای تعطیل که میخواستن خستگیاشونو که معلوم نبود از کدوم کار سخت تو تنشون رفته بود به در کنن و هوایی عوض کنن.

داخل حیاط ویلا که خودش به اندازه یه پارک تو یه شهرستان کوچیک بود پر بود از درختا و گلای رنگارنگ که از دو ماه پیش که حشمت آقای باغبون دیسک کمر گرفت و عذر رو خواستن کسی بهشون نرسیده بود و حالا که نگار بهشون آب داده بود و دوباره سرزنده شده بودن نگارو یاد قصه هایی مینداختن که مادر بزرگش راجع به بهشت واسش تعریف میکرد.

یه نگاه به ساعتش کرد ، ساعت دو بعد از ظهر شده بود و هنوز مسعود نیومده بود.

امروز برای نگار روز بزرگی بود و تمام طول روز همین جور که داشت خونه رو مرتب میکرد و به باغچه ها میرسید تو دلش دعا میکرد وقتی مسعود برگشت و وضعیت ویلا رو دید لبخند بزنه. مسعود خیلی لبخند نمیزد به جز دو موقع یکی وقتی بود که از چیزی راضی نبود و میخواست سرکوفت و نیش و کنایه بزنه که قبلش لبخند میزد و یکی موقعی که از چیزی راضی بود و میخواست تشکر نکنه و بجاش لبخند میزد. البته نگار امیدوار بود لبخندش از نوع دوم باشه.

اگه در باز میشد و مسعود لبخند میزد شاید همه چی حل میشد و نگار امشب رو بر خلاف شبای گذشته میتونست با خیال راحت بخوابه و تا نصف شب سقفو نگاه نکنه و اشکاش بالشش رو خیس کنه....

نگار میدونست امروز بهترین و شاید آخرین فرصتش بود واسه همین تمام سعی خودش رو کرده بود.

اگه مسعود میومد تو و لبخند میزد نگار میتونست ازش بخواد این بار یه کم بیشتر بهش پول بده تا بتونه  سر راه هم  واسه امشب که قرار بود پسر احمد آقا با خونوادش  بیاد خونشون واسه خواستگاری از لیلا  یه کم میوه و شیرینی بگیره ، هم واسه آقا بیوک شوهرش یه مقدار دارو بگیره که تو این چند روزه اونقد سرفه کرده بود که دور چشماش کبود شده بود و بیشتر از همیشه گود افتاده بود و هم برای سامان یه جفت کفش نو بگیره تا دیگه بچه های محله مسخرش نکنن.

فقط اگه مسعود لبخند میزد....

خیانت

مریم داشت تو چشمای شوهرش نگاه میکرد وقتی داشت به اون دختره میگفت من تو رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم  و یک تار موی تو رو به صدتای مریم نمیدم.... 

هنوز یه سال از ازدواجشون نگذشته بود 

همه فامیل به خوشبختی مریم و شوهرش حسودیشون میشد و تا تقی به توقی میخورد هر کدوم به سهم خودشون میخواستن از آب گل آلود ماهی بگیرن و میونه اونا رو به هم بزنن ولی هم مریم اینا رو میدونست و هم شوهرش و همیشه همه ی ماجراها ختم به خیر میشد. 

 بگذریم....  

 شوهرش هنوز داشت قربون صدفه ی اون دختره میرفت و مریم هنوز داشت تو چشماش نگاه میکرد .

نمیتونست باور کنه....   

با اینکه میدونست این اولین باره که شوهرش داره این کارو میکنه ولی...... حرفه ای بود !

اصلا انگار مریم که اونجا بود و نگاش میکرد واسه گفتن اون حرفا بیشتر جرات پیدا میکرد و راحتتر هر چی که میخواست میگفت و از این بابت حسابی خوشحال بود 

البته مریم هم حسابی خوشحال بود و همش منتظر بود که آقای کارگردان کات بده تا بتونه بره پیش شوهرش و بابت بازی قشنگش بهش تبریک بگه

 

فرصت

چشمای دختری که کلاه سرش بود و ابروهاشو تاتو کرده بود پر از اشک شده بود ولی خجالت میکشید بین اون همه آدمی که حتما یا از فامیل های حمید بودن یا از دوستای صمیمیش که تو اون هوای سرد غروب دی ماه اومده بودن واسه مراسم چهلم دور هم جمع بشن و یاد آقای دکتر رو  گرامی بدارن (به قول همون آقایی که واسشون سخنرانی میکرد). معلوم بود که همشون همدیگرو میشناسن و دختری که کلاه سرش بود و ابروهاشو تاتو کرده بود روش نمیشد بین اونا گریه کنه. انگار همین دیروز 

 بود که امتحانای آخر ترم رو تموم کرد و رفت پیش آقای دکتر که بفهمه چرا همش خون دماغ میشه ! قیافه ی دوست داشتنی دکتر هنوز یادش بود وقتی بهش گفت : متاسفانه شما سه ماه بیشتر فرصت ندارید... امروز که حدود شش ماه از اون روز میگذشت آقای دکتر چهل روز از مرگش میگذشت و دختری که کلاه سرش بود و ابروهاشو تاتو کرده بود داشت براش فاتحه میخوند.