خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

دلتنگی


گلوی آدم را

باید گاهی بتراشند

تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.

دلتنگی هایی که جایشان نه در دل

که در گلوی آدم است

دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند. . .










نابینا شدم!!!


نمیدیدم...

حتی خودم را!

تو سوی زندگیم بودی...

آمدی...

بینا شدم!

رفتی...

نا بینا!!!


 




-پاکباز












خداحافظ

خداحافظ شمیم نو بهارم


خداحافظ همه دار و ندارم


ز پیشت میروم اما دلم را


به رسم یادگاری جا گذارم














باید شعر را بوسید



وقتی تو، رفتنی باشی

وقتی تو دلت گیر این خانه و این پنجره ها نباشد

وقتی دلت هوای نشستن و تماشای غروب خورشید در ایوان خانه دیگری داشته باشد 

وقتی هر بعد از ظهر دلت هوس چای این قوری چینی و این سماور کهنه را نکند

وقتی شمعدانی های کنج این حیاط زرد شده باشند و تو یادشان نکنی

وقتی چشمت را روی اینکه من بی تو سردم میشود اینجا ببندی

وقتی چمدانت آماده باشد که تو یکی از همین عصرهای بیحوصله بیایی و دستش را بگیری و با خودت سفریش کنی

اصلا وقتی چمدان داشته باشی

باید شعر را بوسید ، کناری گذاشت و برایش فاتحه خواند

آخر من که چیزی نداشتم تا نثارت کنم

جز همین شعرهای وامانده

که هیچکدامشان عرضه نگه داشتن تو را نداشتند…



-پاکباز






مینای من...

یه شعر زیبا با صدای خودم که شاعرش رو نمیشناسم متاسفانه .






بهانه


سلام به همه..

هنوز کاملش نکردم ولی گفتم با شماها که این حرفا رو نداریم، نصفه نیمه تقدیم شما... 


برای بازگشتنت بهار را بهانه کن

عزیز هم قبیله ام، تبار را بهانه کن

در ایستگاه رفتتت چه روزها نشسته ام

نگو خودت نیامدی، قطار را بهانه کن

برای دیدنت شبی به باغ کهنه میروم

تو هم برای دیدنم، انار را بهانه کن

منم درون آینه که زل زدم به چشم تو

برای لمس گونه ام، غبار را بهانه کن



-پاکباز



اصلا قرار نیست که سر خم بیاورم...

شعر از فریبا عباسی و با صدای خودم 



حالا که آمدی


حالا که آمدی، دیگر برایم شعر نخوان... 


که شعر... 


جای خالی بانویی بود که نبود! 


حالا ولی هست... 


حالا ولی هستی... 


شعر نخوان، تنها ببوسم بانو!





-پاکباز



دلیل ساده



مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است
 
عقل دارم!- بیشتر از آنچه لازم داشتم-
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!

پیش چشم آشنایان هرچه میخواهی بگو
سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است!

راه خود را کج کن و قدری از آنسوتر برو!
هرکجا دیدی سری آرام روی شانه است!

من نمیدانم چه سرّی دارد اینکه در دلم –
هرکه مهمان می شود در حکم صاحبخانه است!

اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:
گنج معمولاً میان خانه ای ویرانه است!



-اصغر عظیمی مهر



خسته ام


خسته‌ام مثل جوانی که پس از سربازی

بشنود یک نفر از نامزدش، دل بُرده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده‌ی جرم پسرش برخورده


خسته‌ام مثل پسربچه که در جای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مُهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه‌ی مردم شده است

خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده، فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده

خسته‌ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است

خسته مثل پدری گوشه‌ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته‌ام بیشتر از پیرزنی تنها که
عید باشد نوه‌اش سمت اتاقش نرود

خسته‌ام کاش کسی حال مرا می‌فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده‌ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه‌ای راهی مشهد شده است




-علی صفری


امشب تمام عاشقان را دست به سرکن


امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحرکن

بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن

گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند

تا طاق ابروی بت من، تا به تا شد
دردی کشان، پیمانه هاشان را شکستند

تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن

یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر
این خانه لبریز تو شد، شیرین بیان، حلوای تر

تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری


-محمد صالح علاء

مـی شود دســت از اعـــدام دلـــم بــرداری؟

خواهشـــی بـر لـب من هست ولـی تکـراری

مـی شود دســت از اعـــدام دلـــم بــرداری؟

 دل من مـــال تو شد پـس دل خود را مَشِـکن
بگذر از کشـتـن و ســرسختـی  وخـود آزاری

ثبــت کن محــض سند مصـــرع بعــدی مـــرا
" تــو در اعمـاق دلـــم مثـــل خدا جــا داری "

لهجه ی جاهلی وصف تو را هم عشق است
واقعــاً دســـت مـــریـــزاد عجــب ســـالاری!

حکــم سختى ست ، بیا بگـــذر و آقـــایـی کن
تو که در قصـــر دلـم حـاکم وســـردمـــــداری

 شهـــرونـدانه تقــاضــــای خــودم را گفــــتم
بررسی کـن بـه کـَـرَم چـون که تو فرمانداری

 

-جواد مزنگی

تو معروفی به دل بردن... مونالیزا به لبخندش

به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"
تو معروفی به دل بردن... مونالیزا به لبخندش
 
تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-
-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!

به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!

به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش

گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند
همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش

به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش

چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش...

 


-حسین زحمتکش

شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


 شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری
ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که
دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟
 
چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری
نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه
سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست
 
شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند
به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست

شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی
که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست
 
شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست

چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن
الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست

رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد
اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست



-شهراد میدری

شوق بازآمدن سوی توام هست اما...


در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

 

ادامه مطلب ...

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم

 

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

 

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است

صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟

 

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

 

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

 

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

 

 

-فاضل نظری

هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور


هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور

بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده - پر غرور

من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها
از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی عبور

یا خوابِ من مثالِ معجزه تعبیر میشود
یا اینکه آرزوی تو را میبرم به گــــــــــور

بی تو، خراب، گنگ، زمینگیر میشوم
مانند شعرهای خودم؛ شکل بوف کور

کِی میشود میان کوچه... نه، صبر کن، نیا
میترسم از حسادت این چشـم های شور

تقدیر من طلسم تو بود و عذاب و شعر
از چشــــم های شرجیت اما بلا به دور



-رسول کامرانی

می‌روم شاید کمی حال شما بهتر شود



می‌روم شاید کمی حال شما بهتر شود
می‌گذارم با خیالت روزگارم سر شود

از چه می‌ترسی؟ برو دیوانگی های مرا
آن‌چنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود

می‌روم، دیگر نمی‌خواهم برای هیچ کس
حالت غمگین چشمانم ملال‌آور شود

باید این بازنده هر بار ـ جان عاشقم ـ
تا به کی بازیچه این دست بازیگر شود؟

ماندنم بیهوده است، امکان ندارد هیچ وقت
این من‌ِ دیرین‌ِ من یک آدم دیگر شود




-شیرین خسروی

عروسکی

خسته‌ام ز مردمی که نامشان عروسکی ست

مردمی که لحن هر کلامشان عروسکی ست

 

کوک می‌شود زمان نام و عشق و خوابشان

کفتر نشسته روی بامشان عروسکی ست

 

چهره‌هایشان گرفته مثل برج زهرمار

شکل راه رفتن و سلامشان عروسکی ست

 

من به نام آینه قسم نمی‌خورم ولی

چهره‌های روشن تمامشان عروسکی ست

 

بی‌تفاوت از کنار گل عبور می‌کنند

حتم دارم ایل ما مشامشان عروسکی ست

 

من به کس در این دیار دل نبسته‌ام هنوز

دیده‌ام به چشم خود مرامشان عروسکی ست

 

مردمی که اختراع دستشان عروسک است

زندگی و کوشش مدامشان عروسکی ست




-زنده یاد بهمن کرم الهی

مثل تندیس فروریخته کورم، لالم

مثل تندیس فروریخته کورم، لالم
جسد زنده ی در معرض اضمحلالم

مثل وقتی که تو رفتی به سفر غمگینم
مثل وقتی که بخندی به کسی بدحالم

کودک تشنه ی آغوش توام بیخود نیست
صبح ها یکسره غر می زنم و می نالم

خواستم با نفست لحظه ای آرام شوم
گوشی ات گفت که:"از صبح سحر اشغالم"

هرچه از صبح در خانه ی حافظ رفتم
" بوی بهبود ز اوضاع..." نیامد فالم

چای می خوردم و دنبال قوافی بودم
زنگ زد دیر شده زود بیا دنبالم...


-آرش شفاعی

آه! دیوانه ی آن لحظه ی چشمان توام

می‌توانی که فریبم بدهی با نظری
پنجه‌انداخته‌ای سوی شکار دگری

آه! دیوانه ی آن لحظه ی چشمان توام
که پلنگانه به قربانی خود می‌نگری

آنچنان رد شو که آشفته کنی موی مرا
ای که آسوده دل از بیشه ی من می‌گذری

مرهمی‌بهتر از این نیست که زخمم بزنی
عشق، آماده بکن خنجر برنده تری

هیمه بر هیمه‌ ی این آتش سوزنده بریز
تا از آن جنگل انبوه نماند اثری

نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد
خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری



-اعظم سعادتمند