خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

نابینا شدم!!!


نمیدیدم...

حتی خودم را!

تو سوی زندگیم بودی...

آمدی...

بینا شدم!

رفتی...

نا بینا!!!


 




-پاکباز












خداحافظ

خداحافظ شمیم نو بهارم


خداحافظ همه دار و ندارم


ز پیشت میروم اما دلم را


به رسم یادگاری جا گذارم














تلخترین قصه دنیا!


حکایت خاله سوسکه رو احتمالا خیلیاتون شنیدین، دختر زیبا رویی که پدرش به خاطر تنگدستی اونو با پای پیاده راهی همدان میکنه که بره و زن مش رمضون بشه "نون گندم بخوره و قلیون بلور بکشه و منت بابا نکشه!"

تو مسیر مسافرتش به همدان از بازاری میگذره و خاستگارای مختلف از کسبه بازار براش پیدا میشه، بقال و بزاز و خراط و خیاط و…

خاله سوسکه قصه ما تو جواب خاستگارا فقط یه سوال میپرسه ازشون "اگه دعوامون بشه، منو با چی میزنی؟"

هر کدوم از خاستگارا به تناسب شغلی که دارن جواب خاله سوسکه رو میدن، بقال با سنگ ترازو و پنبه زن با کمون پنبه زنی و…

خاله سوسکه هم با دل شکسته همشونو رد میکنه تا بالاخره به آقا موشه میرسه… 

آقا موشه تو جواب سوال خاله سوسکه چیزی میگه که باعث میشه خاله سوسکه به خاستگاریش جواب مثبت بده و زنش بشه.

خاله سوسکه وقتی از آقا موشه عاشق ما سوال معروفشو پرسید که اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی آقا موشه جواب داد "من با دم نرم و نازکم به چشمات سرمه میکشم، نمیزنمت"

خاله سوسکه هم عاشق آقا موشه شد و با هم ازدواج کردن، و ای کاش داستان خاله سوسکه مث همه داستانا اینجا که عاشق و معشوق قصمون به هم رسیدن تموم میشد اما… 

باری، خاله سوسکه و آقاموشه با هم زندگی شیرینی شروع میکنن و در کنار هم خوشحالن اما این خوشحالی زیاد دوام نمیاره! 

یه روز که آقاموشه رفت سر کارش خاله سوسکه خواست لباسای شوهرشو تو آب رودخونه بشوره که پاش سر خورد و افتاد توی آب! 

آقاموشه به زحمت نجاتش داد و بردش توی خونه اما خاله سوسکه حسابی مریض شده بود، آقاموشه هم که عاشق خانومش بود، رفت که براش آش بپزه ولی افتاد تو دیگ آش و… مرد! 

خاله سوسکه هم بعد از اون سیاهپوش شد و دیگه با هیچکس ازدواج نکرد و تا همیشه رخت سیاه به تن داشت.

قصه خاله سوسکه با اون پایان تراژدیک شاید فقط تلخترین قصه دنیا نباشه که یقینا واقعی ترین روایت از زندگی ما آدمهاست

همه در مسیر رسیدن به پایانی خوش، با آدمهای مختلفی رودررو میشیم که هرکدوم به طریقی میخان وارد زندگیمون بشن و ما دیگه یاد گرفتیم از اونها نه محبت بی پایان بخوایم و نه عشق اسطوره ای بلکه سقف نگرانی ما از بودنشون اینه که اون آخر کار، جایی که قراره حرفا و وعده های امروزشون یادشون بره چطور ما رو میزنن!

دیگه معیارمون واسه انتخاب میشه اینکه کی آرومتر میزنه، چرا که میدونیم آخرش هممممه قراره روزی بزنن! و دردآورتر اونجاست که وقتی از بین همه این عاشقای امروز و دل شکنای فردا یکیشونو انتخاب میکنیم، بهش دل میبندیم و عاشقش میشیم، به بودنش عادت میکنیم و در کنارش آرومیم، انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک از اون روز دست به دست هم میدن که اون رو از ما بگیرن حتی به این طریق که بیفته تو دیگ آش!!! 

داستان خاله سوسکه انگار که نه یه قصه بلکه یه آینه است رو در روی همه ما و روایتگر اینه که ما بهش میگیم زندگی. 





-پاکباز







Just Friends

گفتی ماهی را دوست داری، ولی آنرا در تنگ کوچکی انداختی

گفتی گل را دوست داری اما آنرا در گلدان گذاشتی

و من حالا دیگر....

میترسم از تو بخواهم دوستم داشته باشی.



پ ن: دوست من،  لطفا بیا دوستیمون رو به عشق آلوده نکنیم!!!

پای عشق که به یه رابطه باز میشه خیلی چیزا خراب میشه...

انتظارای به جا و بی جا میان تو رابطه

حرفای زیادی میان تو رابطه

قید و بندای بیخودی و خودساخته میان تو رابطه

اصلا انگار عشق به جای امنیت، نا امنی میاره برای من و تو!!!

بیا فقط دوست باشیم دوست خوب من :-)



عاشقانه بارانی


زیر باران...


کمی مردانه تر قول بده!


آدمها تا همیشه،


عاشقانه های زیر باران را


به یاد میسپارند!!!


و باران را...




-پاکباز



آجیل شب یلدا


شهرزاد همانطور که داشت با نوک انگشتش کاسه را به دنبال آخرین پسته ها زیر و رو میکرد گفت: "میدونی.... عشق همین کاسه آجیل شب یلداست. پیش اومدنش دست من و تو نیست، وقتش که برسه چه بخوایم چه نخوایم حتما اتفاق میفته و اگه وقتش نرسیده باشه هر چقدم آجیل بگیری و مهمونی بدی باز نه مزه آجیل و مهمونی شب یلدا رو میده و نه حال هواش مثل اون میشه!!! تو کاسه آجیل هر کدوممون هم با همه خوشمزگیش همیشه حداقل یه دوه فندق هست که هر چی بقیه دونه ها خوشمره بودن این یکی تلخ و لعنتیه! همه هم اینو میدونن ولی هیچکس حاضر نیست از کاسه آجیل شب یلداش بگذره به خاطر اون یه دونه یا حتی چنتا فندق تلخ! یه جورایی انگار همه این ریسک رو میپذیرن و فقط این وسط بعضیا خوش شانسن و همون اول اون فندق تلخو میخورن و بعضیا مث من همیشه آخرین دونه توی کاسشون...."

صدایش لرزید، لبخند تلخی زد و سرش با به یک طرف برگرداند. سکوتی سنگین فضای اتاق را احاطه کرد و شهرزاد داشت لبهای بالایش را گاز میگرفت و مدام ابروهایش را بالا و پایین میکرد!!!




-بخشی از رمان اعدامی، پاکباز 1393



نوستالژی مدرن



همه از من خواستند ترکت کنم


پدرم، مادرم، خواهر کوچکترم.


پدر و مادرم عاشق همند


خواهرم... عروسکش!


روزی که ترکت کردم...


همگی


دستشان در دست هم بود


و عروسکشان در آغوش!!!


و از من میخواستند لبخند بزنم!!!


خوش به حالشان...


کسی را داشتند که در کنارش


درد بی کس شدن مرا تحمل کنند!!!




-پاکباز


مالنای وطنی




کاش برای بزرگ شدن اینقدر عجله نمیکردیم....