خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

از یه جایی به بعد

از یه جایی به بعد آدم دیگه کفشاشو در میاره، جوراباشو میندازه یه گوشه و پاهاشو تو حوض خنک تنهاییش فرو میکنه و دیگه دست از جستجو برمیداره. میشینه تو حیاط در اندشت آرزوهاش و با خودش قسم میخوره که پاشو حتی تو کوچه هم نذاره. به خودش میقبولونه که شاید اصلا از اولم قرار نبوده یابنده باشه بلکه تقدیرش این بوده که یافته بشه!!! و چه تصمیمی بهتر از این کنج عزلت گزیدن، وقتی که خوب میدونه یافتن در تکاپو حاصل میشه و یافته شدن در سکون.



-پاکباز





توی رینگ با خودم


وقتی که این موقع صبح با صدای زدن نوک انگشت قطره های بارون به پنجره اتاقت از خواب بیدار میشی، دیگه نمیشه به هیچ بهانه ای امروز نماز نخوند!!! خدای خوب، ممنونم که "نگران منی".... کاش میتونستم ببوسمت....



-پاکباز

کاظم بهمنی

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود

و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم

مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید

خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول

بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!

کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود



-کاظم بهمنی

باید که شیوه سخنم را عوض کنم

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!

شد شد، اگر نشد دهنم را عوض کنم!


پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم!


شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمامِ «آنچه منم» را عوض کنم!



نجمه زارع

دیشب بعد از مدتها، یاد بهمن ماه سال 80 یا شایدم 81 برام زنده شد. سالی که با یکی از اقوام رفته بودیم طرفای جنوب و تو دانشگاه اهواز جلسه شعر خوانی عاشورایی برگزار بود و خانم زارع هم حضور داشتن. اونموقع هنوز خوب نمیشناختمشون ولی تو همون یه جلسه تمام فکر من رو تسخیر کردن. واقعا چقدر حیف شد که ایشون رفتند و جاشون رو بگوری برره ها گرفتن!!! در هر حال باور بکنید یا نه این دورترین یادها رو کسی داره از لابلای صفحات غبار گرفته خاطرات من بیرون میکشه که هنوز حتی کامل از راه نرسیده! اونقدر تازه وارده که باریکه هوای خنکی که با ورودش به اتاقم از لای در تو اتاق لولید رو دارم روی پوستم حس میکنم...!!!



خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد



-نجمه زارع

عشق ممنوعه

میگن عشقای ممنوعه عشقای واقعین، ولی توضیح نمیدن منظورشون از ممنوع دقیقا کدوم ممنوعه!؟ اونایی رو که آدما ممنوع کردن یا اونایی رو که خداوند ممنوع کرده. عشقایی رو که آدما ممنوع کردن و برای داشتنش باید بدویم، بجنگیم و حتی بمیریم زیباترین لحظه های زندگی رو در عین تلخی برامون رقم میزنن. پیروزی نهایی در این عشقها فقط رسیدن دونفر به هم نیست بلکه جاودانگی در یک راه مقدسه، فارغ از اینکه نتیجه چی باشه و اما عشقهایی رو که خداوند و یا به قول بعضی دوستان اخلاقیات ممنوع کرده.... هرلحظه قدم برداشتن در مسیر شکوفا شدن این گونه عشقها مساویه با زوال روح و اخلاق و از هم گسستن تمام رشته های ارتباطی انسان با یک عالَم  و  یک عالِم که برتر از بیکرانه دنیای ما آدمهاست و بی شک روزی خواهد رسید که در پاسخ به این قانون شکنی از ما میخواد که فقط برای لحظه ای تو چشماش نگاه کنیم اما اونروز دیگه جایی برای وقاحتهای ما وجود نخواهد داشت و همین شرم بی انتها، بزرگترین عذابی میشه که خواهیم کشید.



-پاکباز

سعید ضیاء

به افتخار و احترام یه دوست عزیز.


ایلهان برک



اگر سفره ى دلم را
برایت باز کنم
مى آیى باهم جمع اش کنیم؟



- ایلهان برک



عاشقانه های پریشان


شاید روزی،


تمام شاعران دنیا


که نگاه تو عاشقشان کرده است


با شاخه گلی در دست


روبرویت صف بکشند،


زانو بزنند،


و حتی بخندانندت


اما من


آنروز هم برایت...


فقط شعر خواهم آورد!



-پاکباز

ضیافت دونفره


یک جام پر از شراب انگور بیار


آوای خوش صدای سنتور بیار


حالا که بساط جشنتان برپا شد


لطفا برو و برای من گور بیار




-از مجموعه باد باران را برد، پاکباز، 1393

خواهران میرابال

خواهران میرابال چهار خواهر در جمهوری دومینیکن بودند که سه نفر از آنها در زمان مبارزه با دیکتاتوری رافائل تروخیو توسط عوامل او به قتل رسیدند.

پاتریا مرسدس میرابال (۲۷ فوریه ۱۹۲۴– ۲۵ نوامبر ۱۹۶۰)، ماریا آرژانتینا مینِرْوا میرابال (۱۲ مارس ۱۹۲۶ – ۲۵ نوامبر ۱۹۶۰) و آنتونیا ماریا تِرِسا میرابال (۱۵ اکتبر ۱۹۳۵ – ۲۵ نوامبر ۱۹۶۰) توسط حکومت تروخیو ترور شدند و آدلا (دِدِه) میرابال در روزی که خواهرانش به قتل رسیدند کشته نشد.

خانه خواهران میرابال اکنون به موزه تبدیل شده است. بر اساس زندگی آنها رمان در زمانهٔ پروانه‌ها توسط خولیا آلوارز، کتاب «مینروا میرابال» توسط ویلیام گالوان، کتاب «لاس میرابال» توسط رامون آلبرتو فرراس و شعر «آمین پروانه‌ها» توسط پدرو میر نوشته شده است. فیلم در زمانهٔ پروانه‌ها نیز بر اساس رمان همنامش به کارگردانی ماریانو باروسو و فیلم Trópico de Sangre به کارگردانی خوآن دلانسر بر اساس زندگی خواهران میرابال ساخته شده است.


25 نوامبر، روز کشته شدن آنها، از سال ۱۹۹۱ به عنوان روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان نامگذاری شده است.


حال خوب


چقدر این بارونای پاییزی حال آدمو خوب میکنه. آدم در اتاقو چارتاق باز میکنه، تو اتاق دراز میکشه، بخاریو کمی زیاد میکنه و تو هارمونی دلنشین صدای بارون و بوی خاک نم خورده و رقص برگای طلایی رنگ درخت تو کوچه زیر قطره های بارون خودشو غرق شده میبینه. حالی که اون لحظه به آدم دست میده رو نمیشه تو دایره واژه ها به بند کشید، فقط میشه گفت یه حال خوبه.

یه حال خوب مثل لحظه ناب گرفتن یه بوسه ناگهانی!!!



-پاکباز


تو هم به فکر منی...

تو هم به فکر منی حاضرم قسم بخورم
همین زمان علنی حاضرم قسم بخورم

به شوق وصل تو هر روز روزه میگیرم
و با چنین دهنی حاضرم قسم بخورم

که مثل من تو هم از این فراق دلتنگی
به فکر آمدنی حاضرم قسم بخورم

تو در میان کسانیکه بینشان هستی
طلای در لجنی حاضرم قسم بخورم

سکوت میکنی اما در انتهای سکوت
لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم

دلت بهانه و جمعی به فکر صید تو اند
برای اینکه زنی حاضرم قسم بخورم

از این غزل خوشت آمد و مانده ای که از آن
چگونه دل بکنی حاضرم قسم بخورم



-مهرداد بابایی

بابای معلوم الاثر

ای پیش پرواز کبوتر های زخمی
بابای مفقودالاثر، بابای زخمی

دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر
پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟

تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی

توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد

اینجا کنار قاب عکست جان سپردم
از بس که از این هفته ها سرکوفت خوردم

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی ؟!
خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی!

یک بار هم از گیرودار قاب رد شو
از سیم های خاردار قاب رد شو

برگرد تنها یک بغل بابای من باش
ها ! یک بغل برگرد تنها جای من باش

شاید تو هم شرمنده ی یک مشت خاکی
جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی

عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است

ای دست هایت آرزوی دست هایم
ناز و ادایم مانده روی دستهایم

تنها تلاشش انتظار است و سکوت است
پروانه ای که توی تار عنکبوت است

امشب عروسی می کنم جای تو خالی
پای قباله جای امضای تو خالی

ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش

یک بار هم بابای معلوم الاثر باش


- عظیم زارع

بانوی آبی


بانوی آبی



تصور کن...

میدونی چرا وقتی بهم میگی "تو خیلی قدر نشناسی و اینهمه دوست داشتن منو نمیبینی" و من لبخند میزنم دلیلش چیه؟ اصلا هیچوقت از خودت پرسیدی؟ خب... بذار تا یه بار واسه همیشه برات توضیح بدم.

بیا با هم دنیایی رو تصور کنیم که توی اون تو در کنار خیلیای دیگه داری زندگی میکنی. خب... بالاخره از یه روز به بعد احساس میکنی دلت یه عشق میخواد، یه کسی که بتونی سرتو رو شونش بذاری و درداتو بگی و هق هقاتو رو شونش خالی کنی. حالا لازمه داشتن همچین کسی چیه؟ اینه که بتونی کسی رو پیدا که دوستش داشته باشی. ولی فرض کن تو این دنیای فرضی که گفتم هیچکسی نباشه که از نظر تو دوست داشتنی باشه. حتی خیلیاشونم آدمای خوبی باشن ولی تو نتونی دوستشون داشته باشی. فقط فکر کن چه عذابی قراره تا همیشه بین اون همه آدم دوست نداشتنی بکشی! حالا اگه روزی بالاخره از بین جمعیت یه نفر پیدا بشه که دلتو بلرزونه و دوستش داشته باشی خودت بگو، تو باید از اون ممنون باشی یا اون از تو؟ دوست من، میخوام بگم اگر کسی رو داری که میتونی دوستش داشته باشی عوض اینکه سرش منت بذاری ازش ممنون باش که هم هست و هم دوست داشتنیه.



-پاکباز

بوی قفس



هرکه به من میرسد بوی قفس میدهد


جــــز تـــو که پر میدهـی تا بپرانی مـرا


چارلز بوکوفسکی


هر چقدر هم که بگوییم :
مردها فلانند،
زن ها فلانند،
یا تنهایی خوب است
و دنیا زشت است !

آخرش....

یک روز....

قلبت....

برای کسی...

تندتر می زند ...!!!


-چارلز بوکوفسکی

گوته



شیفتگی آن است که
چشمان زنی را دوست بدارید،
بی آنکه رنگ آنرا به یاد آورید..!



-گوته


اعدامی

توی چارچوب در داوود را دیدم که داشت یک جوری موزیانه میخندید و بابت اینکه من را از جا پرانده بود به خودش میبالید. همیشه از نظر من شوخی هایش بی مزه و بچه گانه بود ولی هیچوقت به رویش نمی آوردم. یک جورایی زورکی هم که شده بود سعی میکردم بهش بفهمانم که از شوخی هایش خوشم می آید ولی واقعا هیچوقت توی دلم از هیچکدامشان حتی کمی هم لذت نمیبردم. همیشه پیش خودم کارهایش را میگذاشتم پای سن و سال کمی که داشت. وقتی به زندان آمده بود تازه هجده سالش تمام شده بود وانگار بعد از آن دیگر بزرگ نشده بود. با اینکه الان بیست و دو سالش بود ولی رفتارش بیشتر شبیه نوجوانهای سرخوش هفده هجده ساله بود... البته این موضوع از نظر من چندان عجیب نبود آخر توقع بیجایی است اگر انتظار داشته باشیم کسی توی زندان بزرگ شود! آدمها وقتی از در زندان وارد میشوند همه چیزشان را پشت این دیوارها جا میگذارند و از  همه گرانبها تر امکان رشد و نمو روحی و فکریشان.

آدمهای اینجا همه چیزشان را پشت این دیوارها میگذارند و عوض همه شان با خود یک دنیا امیدواری می آورند. تنها ره توشه ای که اکثر زندانی ها با خودشان دارند همین امید یا بهتر بگویم دلخوشی هایی است که با داشتنشان میتوانند این شبهای خالی از همه چیز و پر از دود و دشنام و کثافت زندان را تاب بیاورند.



-بخشی از رمان ناتمام "اعدامی" ، پاکباز، 1393

پابلو نرودا



تمام اصل‌های حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
اصل سی و یکم:
"هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد"


-پابلو نرودا

راینر کُنسه

زودتر از من بمیر،
یک کم زودتر از من.
تا تو آنی نباشی که مجبور است راهِ خانهِ را،
تنها برگـردد...



-راینر کُنسه