از یه جایی به بعد آدم دیگه کفشاشو در میاره، جوراباشو میندازه یه گوشه و پاهاشو تو حوض خنک تنهاییش فرو میکنه و دیگه دست از جستجو برمیداره. میشینه تو حیاط در اندشت آرزوهاش و با خودش قسم میخوره که پاشو حتی تو کوچه هم نذاره. به خودش میقبولونه که شاید اصلا از اولم قرار نبوده یابنده باشه بلکه تقدیرش این بوده که یافته بشه!!! و چه تصمیمی بهتر از این کنج عزلت گزیدن، وقتی که خوب میدونه یافتن در تکاپو حاصل میشه و یافته شدن در سکون.
وقتی که این موقع صبح با صدای زدن نوک انگشت قطره های بارون به پنجره اتاقت از خواب بیدار میشی، دیگه نمیشه به هیچ بهانه ای امروز نماز نخوند!!! خدای خوب، ممنونم که "نگران منی".... کاش میتونستم ببوسمت....
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود
آتشی بودی و هر وقت تو را میدیدم
مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود
مثل یک غنچه که از چیده شدن میترسید
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود
هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود
شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بین این دو چه کنم نقطهی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود
بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد، خوشآیند نبود
آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود
-کاظم بهمنی
شد شد، اگر نشد دهنم را عوض کنم!
پیراهنی به غیر غزل نیست در برم
گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم!
شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمامِ «آنچه منم» را عوض کنم!
دیشب بعد از مدتها، یاد بهمن ماه سال 80 یا شایدم 81 برام زنده شد. سالی که با یکی از اقوام رفته بودیم طرفای جنوب و تو دانشگاه اهواز جلسه شعر خوانی عاشورایی برگزار بود و خانم زارع هم حضور داشتن. اونموقع هنوز خوب نمیشناختمشون ولی تو همون یه جلسه تمام فکر من رو تسخیر کردن. واقعا چقدر حیف شد که ایشون رفتند و جاشون رو بگوری برره ها گرفتن!!! در هر حال باور بکنید یا نه این دورترین یادها رو کسی داره از لابلای صفحات غبار گرفته خاطرات من بیرون میکشه که هنوز حتی کامل از راه نرسیده! اونقدر تازه وارده که باریکه هوای خنکی که با ورودش به اتاقم از لای در تو اتاق لولید رو دارم روی پوستم حس میکنم...!!!
-نجمه زارع
میگن عشقای ممنوعه عشقای واقعین، ولی توضیح نمیدن منظورشون از ممنوع دقیقا کدوم ممنوعه!؟ اونایی رو که آدما ممنوع کردن یا اونایی رو که خداوند ممنوع کرده. عشقایی رو که آدما ممنوع کردن و برای داشتنش باید بدویم، بجنگیم و حتی بمیریم زیباترین لحظه های زندگی رو در عین تلخی برامون رقم میزنن. پیروزی نهایی در این عشقها فقط رسیدن دونفر به هم نیست بلکه جاودانگی در یک راه مقدسه، فارغ از اینکه نتیجه چی باشه و اما عشقهایی رو که خداوند و یا به قول بعضی دوستان اخلاقیات ممنوع کرده.... هرلحظه قدم برداشتن در مسیر شکوفا شدن این گونه عشقها مساویه با زوال روح و اخلاق و از هم گسستن تمام رشته های ارتباطی انسان با یک عالَم و یک عالِم که برتر از بیکرانه دنیای ما آدمهاست و بی شک روزی خواهد رسید که در پاسخ به این قانون شکنی از ما میخواد که فقط برای لحظه ای تو چشماش نگاه کنیم اما اونروز دیگه جایی برای وقاحتهای ما وجود نخواهد داشت و همین شرم بی انتها، بزرگترین عذابی میشه که خواهیم کشید.
-پاکباز
شاید روزی،
تمام شاعران دنیا
که نگاه تو عاشقشان کرده است
با شاخه گلی در دست
روبرویت صف بکشند،
زانو بزنند،
و حتی بخندانندت
اما من
آنروز هم برایت...
فقط شعر خواهم آورد!
-پاکباز
یک جام پر از شراب انگور بیار
آوای خوش صدای سنتور بیار
حالا که بساط جشنتان برپا شد
لطفا برو و برای من گور بیار
-از مجموعه باد باران را برد، پاکباز، 1393
خانه خواهران میرابال اکنون به موزه تبدیل شده است. بر اساس زندگی آنها رمان در زمانهٔ پروانهها توسط خولیا آلوارز، کتاب «مینروا میرابال» توسط ویلیام گالوان، کتاب «لاس میرابال» توسط رامون آلبرتو فرراس و شعر «آمین پروانهها» توسط پدرو میر نوشته شده است. فیلم در زمانهٔ پروانهها نیز بر اساس رمان همنامش به کارگردانی ماریانو باروسو و فیلم Trópico de Sangre به کارگردانی خوآن دلانسر بر اساس زندگی خواهران میرابال ساخته شده است.
25 نوامبر، روز کشته شدن آنها، از سال ۱۹۹۱ به عنوان روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان نامگذاری شده است.
چقدر این بارونای پاییزی حال آدمو خوب میکنه. آدم در اتاقو چارتاق باز میکنه، تو اتاق دراز میکشه، بخاریو کمی زیاد میکنه و تو هارمونی دلنشین صدای بارون و بوی خاک نم خورده و رقص برگای طلایی رنگ درخت تو کوچه زیر قطره های بارون خودشو غرق شده میبینه. حالی که اون لحظه به آدم دست میده رو نمیشه تو دایره واژه ها به بند کشید، فقط میشه گفت یه حال خوبه.
یه حال خوب مثل لحظه ناب گرفتن یه بوسه ناگهانی!!!
-پاکباز
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش
- عظیم زارع
میدونی چرا وقتی بهم میگی "تو خیلی قدر نشناسی و اینهمه دوست داشتن منو نمیبینی" و من لبخند میزنم دلیلش چیه؟ اصلا هیچوقت از خودت پرسیدی؟ خب... بذار تا یه بار واسه همیشه برات توضیح بدم.
بیا با هم دنیایی رو تصور کنیم که توی اون تو در کنار خیلیای دیگه داری زندگی میکنی. خب... بالاخره از یه روز به بعد احساس میکنی دلت یه عشق میخواد، یه کسی که بتونی سرتو رو شونش بذاری و درداتو بگی و هق هقاتو رو شونش خالی کنی. حالا لازمه داشتن همچین کسی چیه؟ اینه که بتونی کسی رو پیدا که دوستش داشته باشی. ولی فرض کن تو این دنیای فرضی که گفتم هیچکسی نباشه که از نظر تو دوست داشتنی باشه. حتی خیلیاشونم آدمای خوبی باشن ولی تو نتونی دوستشون داشته باشی. فقط فکر کن چه عذابی قراره تا همیشه بین اون همه آدم دوست نداشتنی بکشی! حالا اگه روزی بالاخره از بین جمعیت یه نفر پیدا بشه که دلتو بلرزونه و دوستش داشته باشی خودت بگو، تو باید از اون ممنون باشی یا اون از تو؟ دوست من، میخوام بگم اگر کسی رو داری که میتونی دوستش داشته باشی عوض اینکه سرش منت بذاری ازش ممنون باش که هم هست و هم دوست داشتنیه.
-پاکباز
هر چقدر هم که بگوییم :
مردها فلانند،
زن ها فلانند،
یا تنهایی خوب است
و دنیا زشت است !
آخرش....
یک روز....
قلبت....
برای کسی...
تندتر می زند ...!!!
-چارلز بوکوفسکی
آدمهای اینجا همه چیزشان را پشت این دیوارها میگذارند و عوض همه شان با خود یک دنیا امیدواری می آورند. تنها ره توشه ای که اکثر زندانی ها با خودشان دارند همین امید یا بهتر بگویم دلخوشی هایی است که با داشتنشان میتوانند این شبهای خالی از همه چیز و پر از دود و دشنام و کثافت زندان را تاب بیاورند.
-بخشی از رمان ناتمام "اعدامی" ، پاکباز، 1393