گلوی آدم را
باید گاهی بتراشند
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل
که در گلوی آدم است
دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند. . .
وقتی تو، رفتنی باشی
وقتی تو دلت گیر این خانه و این پنجره ها نباشد
وقتی دلت هوای نشستن و تماشای غروب خورشید در ایوان خانه دیگری داشته باشد
وقتی هر بعد از ظهر دلت هوس چای این قوری چینی و این سماور کهنه را نکند
وقتی شمعدانی های کنج این حیاط زرد شده باشند و تو یادشان نکنی
وقتی چشمت را روی اینکه من بی تو سردم میشود اینجا ببندی
وقتی چمدانت آماده باشد که تو یکی از همین عصرهای بیحوصله بیایی و دستش را بگیری و با خودت سفریش کنی
اصلا وقتی چمدان داشته باشی
باید شعر را بوسید ، کناری گذاشت و برایش فاتحه خواند
آخر من که چیزی نداشتم تا نثارت کنم
جز همین شعرهای وامانده
که هیچکدامشان عرضه نگه داشتن تو را نداشتند…
-پاکباز
سلام به همه..
هنوز کاملش نکردم ولی گفتم با شماها که این حرفا رو نداریم، نصفه نیمه تقدیم شما...
برای بازگشتنت بهار را بهانه کن
عزیز هم قبیله ام، تبار را بهانه کن
در ایستگاه رفتتت چه روزها نشسته ام
نگو خودت نیامدی، قطار را بهانه کن
برای دیدنت شبی به باغ کهنه میروم
تو هم برای دیدنم، انار را بهانه کن
منم درون آینه که زل زدم به چشم تو
برای لمس گونه ام، غبار را بهانه کن
-پاکباز
حالا که آمدی، دیگر برایم شعر نخوان...
که شعر...
جای خالی بانویی بود که نبود!
حالا ولی هست...
حالا ولی هستی...
شعر نخوان، تنها ببوسم بانو!
-پاکباز
-اصغر عظیمی مهر
خستهام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش، دل بُرده
خستهام مثل پسربچه که در جای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مُهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژهی مردم شده است
خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده، فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده
خستهام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشهی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خستهام بیشتر از پیرزنی تنها که
عید باشد نوهاش سمت اتاقش نرود
خستهام کاش کسی حال مرا میفهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شدهام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزهای راهی مشهد شده است
-علی صفری
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحرکن
بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن
گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند
تا طاق ابروی بت من، تا به تا شد
دردی کشان، پیمانه هاشان را شکستند
تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن
یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر
این خانه لبریز تو شد، شیرین بیان، حلوای تر
تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری
-محمد صالح علاء
خواهشـــی بـر لـب من هست ولـی تکـراری
-حسین زحمتکش
شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
ادامه مطلب ...
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
-فاضل نظری
هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود
میگذارم با خیالت روزگارم سر شود
از چه میترسی؟ برو دیوانگی های مرا
آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود
میروم، دیگر نمیخواهم برای هیچ کس
حالت غمگین چشمانم ملالآور شود
باید این بازنده هر بار ـ جان عاشقم ـ
تا به کی بازیچه این دست بازیگر شود؟
ماندنم بیهوده است، امکان ندارد هیچ وقت
این منِ دیرینِ من یک آدم دیگر شود
-شیرین خسروی
خستهام ز مردمی که نامشان عروسکی ست
مردمی که لحن هر کلامشان عروسکی ست
کوک میشود زمان نام و عشق و خوابشان
کفتر نشسته روی بامشان عروسکی ست
چهرههایشان گرفته مثل برج زهرمار
شکل راه رفتن و سلامشان عروسکی ست
من به نام آینه قسم نمیخورم ولی
چهرههای روشن تمامشان عروسکی ست
بیتفاوت از کنار گل عبور میکنند
حتم دارم ایل ما مشامشان عروسکی ست
من به کس در این دیار دل نبستهام هنوز
دیدهام به چشم خود مرامشان عروسکی ست
مردمی که اختراع دستشان عروسک است
زندگی و کوشش مدامشان عروسکی ست
-زنده یاد بهمن کرم الهی
مثل تندیس فروریخته کورم، لالم
جسد زنده ی در معرض اضمحلالم
مثل وقتی که تو رفتی به سفر غمگینم
مثل وقتی که بخندی به کسی بدحالم
کودک تشنه ی آغوش توام بیخود نیست
صبح ها یکسره غر می زنم و می نالم
خواستم با نفست لحظه ای آرام شوم
گوشی ات گفت که:"از صبح سحر اشغالم"
هرچه از صبح در خانه ی حافظ رفتم
" بوی بهبود ز اوضاع..." نیامد فالم
چای می خوردم و دنبال قوافی بودم
زنگ زد دیر شده زود بیا دنبالم...
-آرش شفاعی
میتوانی که فریبم بدهی با نظری
پنجهانداختهای سوی شکار دگری
آه! دیوانه ی آن لحظه ی چشمان توام
که پلنگانه به قربانی خود مینگری
آنچنان رد شو که آشفته کنی موی مرا
ای که آسوده دل از بیشه ی من میگذری
مرهمیبهتر از این نیست که زخمم بزنی
عشق، آماده بکن خنجر برنده تری
هیمه بر هیمه ی این آتش سوزنده بریز
تا از آن جنگل انبوه نماند اثری
نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد
خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری
-اعظم سعادتمند