ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شهرزاد همانطور که داشت با نوک انگشتش کاسه را به دنبال آخرین پسته ها زیر و رو میکرد گفت: "میدونی.... عشق همین کاسه آجیل شب یلداست. پیش اومدنش دست من و تو نیست، وقتش که برسه چه بخوایم چه نخوایم حتما اتفاق میفته و اگه وقتش نرسیده باشه هر چقدم آجیل بگیری و مهمونی بدی باز نه مزه آجیل و مهمونی شب یلدا رو میده و نه حال هواش مثل اون میشه!!! تو کاسه آجیل هر کدوممون هم با همه خوشمزگیش همیشه حداقل یه دوه فندق هست که هر چی بقیه دونه ها خوشمره بودن این یکی تلخ و لعنتیه! همه هم اینو میدونن ولی هیچکس حاضر نیست از کاسه آجیل شب یلداش بگذره به خاطر اون یه دونه یا حتی چنتا فندق تلخ! یه جورایی انگار همه این ریسک رو میپذیرن و فقط این وسط بعضیا خوش شانسن و همون اول اون فندق تلخو میخورن و بعضیا مث من همیشه آخرین دونه توی کاسشون...."
صدایش لرزید، لبخند تلخی زد و سرش با به یک طرف برگرداند. سکوتی سنگین فضای اتاق را احاطه کرد و شهرزاد داشت لبهای بالایش را گاز میگرفت و مدام ابروهایش را بالا و پایین میکرد!!!
-بخشی از رمان اعدامی، پاکباز 1393