یه حس خاصی دارم... شیطونه یه چیز میگه، دلم یه چیز! راستش دلم حرفای خیلی خوبی میزنه ولی خدایی حرفای شیطونه خیلی جذاب تره. البته منو که همه میشناسن، معمولا پیرو دلمم ولی خب... شیطونه رو هم همه میشناسن، آدم ناکسیه لامصب، همه رو گول میزنه! البته خب من که آدم قوی هستم و به "این سادگیا" گول نمیخورم ولی ناگفته هم نمونه گول نخوردن از این یکی به "این سادگیا"م نیست!
درهرحال... فعلا که فقط دارم بینشون میز میذارم و صندلی تا بشینن و مذاکره کنن، نتیجه مذاکراتشونم واسه من فصل الخطابه چونکه میدونید من آدم اخلاق مدار و قانون گرایی هستم، حتی قوانین نانوشته.
راستش.... راست راست راستش... من با اینکه کااااملا بی طرفم ولی ته دلم دوس دارم شیطونه مذاکرات رو ببره :-)
-پاکباز
داشتم به تو فک میکردم. میدونی هر وقتی بهت فکر میکنم چی میاد تو ذهنم؟
اندازه ای نیستی که به من لطف کنی!!!
همین!!!
بیچاره پاییز...
دستش نمک ندارد!!
این همه باران به آدم ها میبخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.
خودمانیم ...
تقصیر خودش است؛
بلد نیست مثل "بهار" خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد!!
سیاست "تابستان "هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره .....
بخت و اقبال "زمستان" هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد!
او "پاییز" است
رو راست و بخشنده!
ساده دل
فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد.روزی.. جایی...لحظه ای...
از خوبیهایش یاد میکنند!!
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند…
عادت آدمها همین است …!!
یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای!
دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند
تنها یادگاری که برایت میماند... "صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست"....!
ناراحت نباش پاییز!!
این مردم سالهاست به هوای بارانی میگویند… خراب!!
از یه مرحله ای به بعد دیگه هیچی جای اون حفره بزرگی که تو روح آدم درست شده رو نمیتونه پر کنه... آدم روزها و ماه ها و سالها دنبالش میگرده و حتی بعضی وقتام پرش میکنه ولی چون جنسش اصل نیست حسابی نچسبه!!! وا میره از هم... باز آدم میمونه و یه حفره خالی بزرگ تو قلب و روحش که دیگه حتی واسه پر کردنشم تلاش نمیکنه! چون میدونه که پر نمیشه
-پاکباز
کاش میشد آدما رو مثل خیلی چیزای دیگه باهم ادغام کرد... انگار یه قانون نا نوشته تو طبیعت هست که هیچکس نمیتونه جای بیشتر از یه نفرو پر کنه!!! یه نفرام که همیشه خیلی خیلی هم که خوب باشن باز خیلی خیلی چیزا رو کم دارن!
کاش میشد یه نفر تو زندگی هر کسی پیدا بشه که با بودنش دیگه نیازی به گشتن دنبال خیلی چیزای دیگه تو وجود بقیه نباشه.
پ ن: خیلیا نفهمیدن، شمام سخت نگیر
وقتی کسی سر و کلش تو زندگیتون پیدا میشه که بی اینکه کاری بکنه و فقط با بودنش و به واسطه اونچه که هست حالتونو خوب میکنه بیاید و یه لطفی در حق خودتون و اون بکنید... گند نزنید لطفا!!! همیشه گند زدن خیلی آسونه اما پاک کردن یه گندکاری گاهی مدتها تلاش و جدیت میخاد که تازه شااااید، شاید بشه اثرشو از روی سنگفرش سفید رنگ یه رابطه پاک کرد. خیلی وقتا موضوع فقط این نیست که طرف مقابل رو با گندکاریهاتون رنجیده خاطر کنید یا حتی دلشو شکسته باشید بلکه گاهی نتیجه این اهمال به لجن کشیدن باورهای اون شخص در مورد خودتون و دنیاییه که اون شخص با شما متصور میشده. البته میدونم فهم و هضم این حرفها برای خیلیا سخته چون تعداد خیلی کمی از آدمها شهامت پذیرش واقعیت رو دارن مخصوصا اگه اونو تو فنجون بریزیم و بی شکر بهشون تعارف کنیم!!!
-پاکباز
گاهی بی هیچ بهانه ای کسی را دوست داری،
اما گاهی با هزار دلیل هم نمی توانی
یکی را دوست داشته باشی!
- آنا گاوالدا
اینکه گفتن هر کسی نیمه گمشده ای داره کاملا درست، ولی نگفتن الزاما نیمه گمشده اون شخص حتما با خودش هم عصره!!!
از کجا معلوم؟ شاید من نیمه گمشده همون دختری باشم که سعدی اونهمه عاشقش بود و اون حتی بهش نگاه هم نمیکرد!
یا دختری که برای رفتن به مدرسه کفشهای پرندشو بپوشه و تو سالهای پنج رقمی زندگی کنه!
یا اصلا شاید خارج از راه شیری تو یه سیاره دیگه داره در آرزوی داشتن من هر شب به آسمون نگاه میکنه و شعرهای فضایی میگه!
آره... مطمینا همینجوریه!!! مگه میشه کسی نیمه گمشده نداشته باشه اصلا؟؟؟
-پاکباز
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحرکن
بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن
گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند
تا طاق ابروی بت من، تا به تا شد
دردی کشان، پیمانه هاشان را شکستند
تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن
یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر
این خانه لبریز تو شد، شیرین بیان، حلوای تر
تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری
-محمد صالح علاء
دوست داشتن بعضیا مث یه فیلم سینمایی اکشن میمونه، سریع، پر تب و تاب و جذاب
اما....
محدود به زمان!
یعنی تازه وقتی آدم با همه زیر و بمای سناریوی این دوست داشتن آداپته میشه یه دفه به خودش میاد و میبینه همه چی تموم شد!!! ولی بعضیای دیگه، دوست داشتنشون مث سریالای ترکی میمونه.... آروم آروم پیش میره اما طولانی. هرشب که آدم به خونه برمیگرده خیالش راحته که یه قسمت تازه از این سریال در حال پخشه و انتظارشو میکشه و اطمینان داره تا مدتها این روند ادامه خواهد داشت.
-پاکباز
خواهشـــی بـر لـب من هست ولـی تکـراری
-حسین زحمتکش
شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
ادامه مطلب ...
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
-فاضل نظری
در طالعم نبود که با تو سفر کنم
رفتم که رنج های تو را مختصر کنم
این روزها سکوت من از ناتوانی است
من کیستم که از تو بخواهم حذر کنم؟
هرگز مباد این که بخواهم به جرعه ای
طعم زبان تلخ تو را بی اثر کنم
آن قدر دور می شوم از چشمه های تو
تا باغ را به دیدن تو تشنه تر کنم
آن وقت با خیال تو یک رود می شوم
تا با تو از میان درختان گذر کنم
جان در ازای بوسه ی تو...حاضرم که من
بازنده ی معامله باشم، ضرر کنم
هرگز نخواستم که به نفرین و ناله ای
از ظلم تو زمین و زمان را خبر کنم
دارم به خاطر تو از این شهر می روم
شاید که دیدمت نتوانم حذر کنم
-شیرین خسروی
هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور