امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحرکن
بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن
گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند
تا طاق ابروی بت من، تا به تا شد
دردی کشان، پیمانه هاشان را شکستند
تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن
یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر
این خانه لبریز تو شد، شیرین بیان، حلوای تر
تو میر عشقی، عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری
-محمد صالح علاء
دوست داشتن بعضیا مث یه فیلم سینمایی اکشن میمونه، سریع، پر تب و تاب و جذاب
اما....
محدود به زمان!
یعنی تازه وقتی آدم با همه زیر و بمای سناریوی این دوست داشتن آداپته میشه یه دفه به خودش میاد و میبینه همه چی تموم شد!!! ولی بعضیای دیگه، دوست داشتنشون مث سریالای ترکی میمونه.... آروم آروم پیش میره اما طولانی. هرشب که آدم به خونه برمیگرده خیالش راحته که یه قسمت تازه از این سریال در حال پخشه و انتظارشو میکشه و اطمینان داره تا مدتها این روند ادامه خواهد داشت.
-پاکباز
خواهشـــی بـر لـب من هست ولـی تکـراری
-حسین زحمتکش
شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
ادامه مطلب ...
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
-فاضل نظری
در طالعم نبود که با تو سفر کنم
رفتم که رنج های تو را مختصر کنم
این روزها سکوت من از ناتوانی است
من کیستم که از تو بخواهم حذر کنم؟
هرگز مباد این که بخواهم به جرعه ای
طعم زبان تلخ تو را بی اثر کنم
آن قدر دور می شوم از چشمه های تو
تا باغ را به دیدن تو تشنه تر کنم
آن وقت با خیال تو یک رود می شوم
تا با تو از میان درختان گذر کنم
جان در ازای بوسه ی تو...حاضرم که من
بازنده ی معامله باشم، ضرر کنم
هرگز نخواستم که به نفرین و ناله ای
از ظلم تو زمین و زمان را خبر کنم
دارم به خاطر تو از این شهر می روم
شاید که دیدمت نتوانم حذر کنم
-شیرین خسروی
هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور
هممون داستان دن کیشوت رو احتمالا خوندیم یا حداقل فیلم یا کارتونش رو دیدیم. اثر جاودانه سروانتس (که بخش اعظم این رمات رو تو زندان نوشت). دن کیشوت مردی که در توهمات خودش همه عناصر دور و برش رو به شکل دشمنانی میبینه که قصد کشتنش رو دارن و هر لحظه منتظر فرصتی برای عملی کردن نقششون هستن. دشمنانی که در واقع چیزهایی به جز کوه و درخت و آسیابهای بادی و... نیستن اما دیده متوهم دن کیشوت اونها رو به شکل دیو و شوالیه و اژدهای هفت سر میبینه. شخصیت جالبتر از دن کیشوت ، سانچو پانزاست که با عزم راسخ دن کیشوت رو در ماموریتهاش همراهی میکنه و گاه در پذیرش توهمات دن کیشوت از خود او هم پیشی میگیره.
حال و روز امروز خیلی از ماها شده مصداق داستان دن کیشوت و حتی خیلی بدتر! چرا بدتر؟ چون دن کیشوت معروف حداقل یک یار وفادار و راسخ مثل سانچو رو به همراه داشت که بهش دلگرمی بده و حتی تاییدش کنه اما ماها دن کیشوتهای قرن اتم بی اینکه سانچویی داشته باشیم هر روز خودمون رو تو چنگال اژدهای هفت سر و دیو سیاه و خلاصه هر نماد شر دیگه ای که در ذهنمون وجود داره میبینیم و باید تک و تنها به جنگشون بریم و گاه حتی از این دشمنان فرضی شکست بخوریم!
شکستهایی که هر کدومش بخشی از روح ما رو ازمون میگیره و قلبمون رو به بدترین شکل به درد میاره، بدون اینکه واقعا نبردی یا دشمنی در کار بوده باشه!!! شکستهایی که خودمون به قلب خودمون تحمیل میکنیم و این خود زنی ها علاوه بر آزار خودمون عزیزانمون رو هم آزرده میکنه و اونها رو از ما هر روز دورتر میکنه و همین تنهایی رو به ازدیاد جا رو برای جولان دادن دشمنان خود ساخته تازه باز میکنه و باز هم روز از نو....
(ادامه دارد)
-پاکباز
شاهد مرگ غمانگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته این ایل و تبارم چه کنم؟
من کز این فاصله غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
یک به یک با مژههایت دل من مشغول است
میلههای قفسم را نشمارم چه کنم؟
-سیدحسن حسینی
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود
میگذارم با خیالت روزگارم سر شود
از چه میترسی؟ برو دیوانگی های مرا
آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود
میروم، دیگر نمیخواهم برای هیچ کس
حالت غمگین چشمانم ملالآور شود
باید این بازنده هر بار ـ جان عاشقم ـ
تا به کی بازیچه این دست بازیگر شود؟
ماندنم بیهوده است، امکان ندارد هیچ وقت
این منِ دیرینِ من یک آدم دیگر شود
-شیرین خسروی
وقتهایی هست که احساس میکنیم چیزی درون سینمون در حال انفجاره، انگار آتشفشانی رو تو سینمون داریم که داره برای فوران کردن دنبال راهی میگرده و متاسفانه نزدیک ترین راه رو دهان ما میبینه! فوران میکنه و داغترین گدازه ها رو بر سر همه کسانی که به مرکز آتشفشان نزدیکترن میریزه و اونها رو جوری میسوزونه که گاه حتی ردی، حتی خاطره ای از اونها هم به جا نمیذاره. همون لحظه ها که ما برای خالی کردن خودمون دیگران رو لبریز میکنیم، و زیر میلیونها تن گدازه سوزان مدفونشون میکنیم کودکی روبروی ما نشسته و داره برامون دست تکون میده و با التماس میخواد که اینکارو نکنیم. ولی صدای ضجه های کودک درونمون در برابر غرشهای فوران آتشفشان عصبانیتمون اصلا شنیده هم نمیشه و گاه حتی خود اون کودک رو هم گدازه ها در آغوش میکشن...
کاش اون لحظه که آتشفشان درونمون شروع به تکاپو میکنه، دهانمون رو ببندیم تا گدازه هاش از راه چشمهامون فوران کنه! و ای کااااااش، اصلا آتشفشانی در درونمون نداشتیم.
-پاکباز
خستهام ز مردمی که نامشان عروسکی ست
مردمی که لحن هر کلامشان عروسکی ست
کوک میشود زمان نام و عشق و خوابشان
کفتر نشسته روی بامشان عروسکی ست
چهرههایشان گرفته مثل برج زهرمار
شکل راه رفتن و سلامشان عروسکی ست
من به نام آینه قسم نمیخورم ولی
چهرههای روشن تمامشان عروسکی ست
بیتفاوت از کنار گل عبور میکنند
حتم دارم ایل ما مشامشان عروسکی ست
من به کس در این دیار دل نبستهام هنوز
دیدهام به چشم خود مرامشان عروسکی ست
مردمی که اختراع دستشان عروسک است
زندگی و کوشش مدامشان عروسکی ست
-زنده یاد بهمن کرم الهی
جمعه ی ساکت
جمعه ی متروک
جمعه ی چون کوچه های کهنه ‚ غم انگیز
جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
جمعه ی بی
انتظار
جمعه ی تسلیم
خانه ی خالی
خانه ی دلگیر
خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
خانه ی تاریکی و تصور خورشید
خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
خانه ی پرده ‚ کتاب ‚ گنجه ‚ تصاویر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...
-فروغ
مثل تندیس فروریخته کورم، لالم
جسد زنده ی در معرض اضمحلالم
مثل وقتی که تو رفتی به سفر غمگینم
مثل وقتی که بخندی به کسی بدحالم
کودک تشنه ی آغوش توام بیخود نیست
صبح ها یکسره غر می زنم و می نالم
خواستم با نفست لحظه ای آرام شوم
گوشی ات گفت که:"از صبح سحر اشغالم"
هرچه از صبح در خانه ی حافظ رفتم
" بوی بهبود ز اوضاع..." نیامد فالم
چای می خوردم و دنبال قوافی بودم
زنگ زد دیر شده زود بیا دنبالم...
-آرش شفاعی
دوست من... داداش عزیزم.... آجی گلم.... اگه نمیتونی باری رو از شونه کسی برداری حداقل سربارش نشو. مرسی!