هممون داستان دن کیشوت رو احتمالا خوندیم یا حداقل فیلم یا کارتونش رو دیدیم. اثر جاودانه سروانتس (که بخش اعظم این رمات رو تو زندان نوشت). دن کیشوت مردی که در توهمات خودش همه عناصر دور و برش رو به شکل دشمنانی میبینه که قصد کشتنش رو دارن و هر لحظه منتظر فرصتی برای عملی کردن نقششون هستن. دشمنانی که در واقع چیزهایی به جز کوه و درخت و آسیابهای بادی و... نیستن اما دیده متوهم دن کیشوت اونها رو به شکل دیو و شوالیه و اژدهای هفت سر میبینه. شخصیت جالبتر از دن کیشوت ، سانچو پانزاست که با عزم راسخ دن کیشوت رو در ماموریتهاش همراهی میکنه و گاه در پذیرش توهمات دن کیشوت از خود او هم پیشی میگیره.
حال و روز امروز خیلی از ماها شده مصداق داستان دن کیشوت و حتی خیلی بدتر! چرا بدتر؟ چون دن کیشوت معروف حداقل یک یار وفادار و راسخ مثل سانچو رو به همراه داشت که بهش دلگرمی بده و حتی تاییدش کنه اما ماها دن کیشوتهای قرن اتم بی اینکه سانچویی داشته باشیم هر روز خودمون رو تو چنگال اژدهای هفت سر و دیو سیاه و خلاصه هر نماد شر دیگه ای که در ذهنمون وجود داره میبینیم و باید تک و تنها به جنگشون بریم و گاه حتی از این دشمنان فرضی شکست بخوریم!
شکستهایی که هر کدومش بخشی از روح ما رو ازمون میگیره و قلبمون رو به بدترین شکل به درد میاره، بدون اینکه واقعا نبردی یا دشمنی در کار بوده باشه!!! شکستهایی که خودمون به قلب خودمون تحمیل میکنیم و این خود زنی ها علاوه بر آزار خودمون عزیزانمون رو هم آزرده میکنه و اونها رو از ما هر روز دورتر میکنه و همین تنهایی رو به ازدیاد جا رو برای جولان دادن دشمنان خود ساخته تازه باز میکنه و باز هم روز از نو....
(ادامه دارد)
-پاکباز
شاهد مرگ غمانگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته این ایل و تبارم چه کنم؟
من کز این فاصله غارت شده چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
یک به یک با مژههایت دل من مشغول است
میلههای قفسم را نشمارم چه کنم؟
-سیدحسن حسینی
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود
میگذارم با خیالت روزگارم سر شود
از چه میترسی؟ برو دیوانگی های مرا
آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود
میروم، دیگر نمیخواهم برای هیچ کس
حالت غمگین چشمانم ملالآور شود
باید این بازنده هر بار ـ جان عاشقم ـ
تا به کی بازیچه این دست بازیگر شود؟
ماندنم بیهوده است، امکان ندارد هیچ وقت
این منِ دیرینِ من یک آدم دیگر شود
-شیرین خسروی
وقتهایی هست که احساس میکنیم چیزی درون سینمون در حال انفجاره، انگار آتشفشانی رو تو سینمون داریم که داره برای فوران کردن دنبال راهی میگرده و متاسفانه نزدیک ترین راه رو دهان ما میبینه! فوران میکنه و داغترین گدازه ها رو بر سر همه کسانی که به مرکز آتشفشان نزدیکترن میریزه و اونها رو جوری میسوزونه که گاه حتی ردی، حتی خاطره ای از اونها هم به جا نمیذاره. همون لحظه ها که ما برای خالی کردن خودمون دیگران رو لبریز میکنیم، و زیر میلیونها تن گدازه سوزان مدفونشون میکنیم کودکی روبروی ما نشسته و داره برامون دست تکون میده و با التماس میخواد که اینکارو نکنیم. ولی صدای ضجه های کودک درونمون در برابر غرشهای فوران آتشفشان عصبانیتمون اصلا شنیده هم نمیشه و گاه حتی خود اون کودک رو هم گدازه ها در آغوش میکشن...
کاش اون لحظه که آتشفشان درونمون شروع به تکاپو میکنه، دهانمون رو ببندیم تا گدازه هاش از راه چشمهامون فوران کنه! و ای کااااااش، اصلا آتشفشانی در درونمون نداشتیم.
-پاکباز
خستهام ز مردمی که نامشان عروسکی ست
مردمی که لحن هر کلامشان عروسکی ست
کوک میشود زمان نام و عشق و خوابشان
کفتر نشسته روی بامشان عروسکی ست
چهرههایشان گرفته مثل برج زهرمار
شکل راه رفتن و سلامشان عروسکی ست
من به نام آینه قسم نمیخورم ولی
چهرههای روشن تمامشان عروسکی ست
بیتفاوت از کنار گل عبور میکنند
حتم دارم ایل ما مشامشان عروسکی ست
من به کس در این دیار دل نبستهام هنوز
دیدهام به چشم خود مرامشان عروسکی ست
مردمی که اختراع دستشان عروسک است
زندگی و کوشش مدامشان عروسکی ست
-زنده یاد بهمن کرم الهی
جمعه ی ساکت
جمعه ی متروک
جمعه ی چون کوچه های کهنه ‚ غم انگیز
جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
جمعه ی بی
انتظار
جمعه ی تسلیم
خانه ی خالی
خانه ی دلگیر
خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
خانه ی تاریکی و تصور خورشید
خانه ی تنهایی و تفأل و تردید
خانه ی پرده ‚ کتاب ‚ گنجه ‚ تصاویر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت ...
-فروغ
مثل تندیس فروریخته کورم، لالم
جسد زنده ی در معرض اضمحلالم
مثل وقتی که تو رفتی به سفر غمگینم
مثل وقتی که بخندی به کسی بدحالم
کودک تشنه ی آغوش توام بیخود نیست
صبح ها یکسره غر می زنم و می نالم
خواستم با نفست لحظه ای آرام شوم
گوشی ات گفت که:"از صبح سحر اشغالم"
هرچه از صبح در خانه ی حافظ رفتم
" بوی بهبود ز اوضاع..." نیامد فالم
چای می خوردم و دنبال قوافی بودم
زنگ زد دیر شده زود بیا دنبالم...
-آرش شفاعی
دوست من... داداش عزیزم.... آجی گلم.... اگه نمیتونی باری رو از شونه کسی برداری حداقل سربارش نشو. مرسی!
کاش آدمای دور و برمون اونقدر بالغ میبودن که وقتی از آدم میپرسن "حالت چطوره؟" آدم سینشو صاف کنه، با شهامت و احساس اطمینان بگه "خوب نیستم"!
و بعدش لازم نباشه براشون توضیح بده چرا خوب نیست، بلکه دیگه خیالش راحت باشه که به اونایی که اطرافشن فهمونده که خوب نیست و حالا اونام هواشو بیشتر دارن.
این روزا به هرکی بگی خوب نیستم طولی نمیکشه که بازخوردشو میبینی و پیش خودت میگی" کاش نمیگفتم"!
آدمای این روزگار هنوز اونقدر بالغ نشدن...
به قول یه بزرگی، آدم بعضی وقتا نه عاشقه، نه دلش شکسته، نه دلی رو شکسته، نه هییییچی... بلکه فقط خسته است، فقط حالش خوب نیست، همین!
هیچ کس حق ندارد درباره ی شما قضاوت کند، چون دقیقا نمی داند چه چیز بر شما گذشته است...
شاید مقداری از سرگذشتتان را شنیده باشند، اما هرگز آنچه در قلــــــب خود حس کرده اید حس نکرده اند!!!
که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی
-مریم حیدر زاده
باید اتوبوسم را عوض کنم
این صدمین
و یا شاید هزارمین
اتوبوسی بود که سوار شدم
و باز هم
تو در صندلی آخر آن نبودی...!!!
رفتم ببینمش، نشد!
همان که اینروزها دلت برایش تنگ میشود
رفتم ببینمش تا بداند
حسودی نمیکنم به او
برای داشتن تو
اما...
همینکه رسیدم
چشمهایم در کاسه سرم ترکیدند
و آنسوتر صدای زنی....
میتوانی که فریبم بدهی با نظری
پنجهانداختهای سوی شکار دگری
آه! دیوانه ی آن لحظه ی چشمان توام
که پلنگانه به قربانی خود مینگری
آنچنان رد شو که آشفته کنی موی مرا
ای که آسوده دل از بیشه ی من میگذری
مرهمیبهتر از این نیست که زخمم بزنی
عشق، آماده بکن خنجر برنده تری
هیمه بر هیمه ی این آتش سوزنده بریز
تا از آن جنگل انبوه نماند اثری
نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد
خوش ندارم دل هر رهگذری را ببری
-اعظم سعادتمند
تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود
سر قرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود
به چشم فرش زیـر پـا سقف که مبتلا شود
روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود
کـنـار قـله های غـم نخوان برای سنگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود
بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود ..
-کاظم بهمنی
چشم و ابروی قشنگ
قد بلند و اندام کشیده
موهای گندمی
و.....
من نمیگم اینا بده ها!
ولی دختر رویاهای من
باید شعر بلد باشه :-)
معلوم نیست انسان چرا همیشه عاشق کسی میشود که شایستگی عشقش را ندارد شاید این تنها راه برای بازیافتن تعادل از دست رفته ی دنیایی است که در آن زندگی می کنیم.
این قدیمی ترین نوع خود آزاری است عشق ورزی به کسی که قادر به عشق ورزی نیست ، و احمقانه ترین نوع آن ...
-اوریانا فالاچی، پنه لوپه به جنگ میرود