خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

اشک ها و لبخند ها

همه ی خونه رو مرتب کرده بود و داشت از خستگی بیهوش میشد ولی نمیتونست حتی یه لحظه هم به خودش اجازه بده که استراحت کنه آخه امروز براش روز بزرگی بود.  مسعود امروز صبح بهش گفت که حاجی و حاج خانم (پدر و مادرش) زنگ زدن و دارن میان و میخواد اونا رو مستقیم از فرودگاه به ویلا ببره و ازش خواست اونجا رو مرتب کنه . تمام این چند روز گذشته  منتظر یه فرصت بود تا خودی نشون بده و کاری کنه که مسعود خوشحال بشه و امروز  شاید بهترین فرصت بود.

ویلا خیلی بزرگ بود و تو همکف چهار تا اتاق بزرگ و یه پذیرایی خیلی بزرگتر داشت. البته تو طبقه ی بالا هم چنتا اتاق بودن که به بزرگی اینا نبودن و هنوز مرتب نشده بودن ولی نگار در هر صورت با اونا کاری نداشت و میدونست کسی اونجا نمیره. آشپزخونه و حموم و سرویس رو کاملا تمیز و مرتب کرده بود چونکه به احتمال زیاد سر و کله ی همه از جمله مسعود اونجاها پیدا میشد و باید کاملا تمیز و مرتبشون میکرد تا شاید نظر مسعود رو جلب کنه. تمام محیط پذیرایی پر شده بود از وسایل لوکس و آنتیک که قیمت خیلیاشون به اندازه کل سرمایه زندگی خیلی از مردم  شهر بود.

تابلوهای نقاشی که همین چند ماه پیش از فرانسه آورده بودن ، گلدونای نسبتاّ بزرگی که روشون عکس چندتا زن نیمه لخت بود که بال داشتن و دور یه مادر و بچه جمع شده بودن و بهشون لبخند میزدن و انگار داشتن یه چیزی بهشون تعارف میکردن. مجسمه آدمایی که از بس سیاه و لاغر مردنی بودن نگار میترسید روشون دسمال بکشه و گرد و خاکشونو پاک کنه.

فرشهای ابریشمی که حاجی سال قبل سوغاتی آورده بود و به قول خودش پول هر کدومش به اندازه قیمت یه خونه وسطای شهر بود.

مبلمان و پرده هایی که حاج خانم بهشون میگفت سلطنتی و معلوم نبود اینا مال کدوم سلطان بیچاره ای بودن که الان چند ساله اینجا دارن خاک میخورن. آخه اونا خیلی به این ویلا که بهش ویلای تابستونی میگفتن نمیومدن ( و لابد ویلاهای زمستونی و بهاری و پاییزی هم داشتن که به این یکی تابستونی میگفتن) فقط وقتی یه مهمون خاص یا خیلی عزیز داشتن و میخواستن بهش خوش بگذره و احساس آرامش کنه میاوردنش اینجا و البته بعضی آخر هفته ها و روزای تعطیل که میخواستن خستگیاشونو که معلوم نبود از کدوم کار سخت تو تنشون رفته بود به در کنن و هوایی عوض کنن.

داخل حیاط ویلا که خودش به اندازه یه پارک تو یه شهرستان کوچیک بود پر بود از درختا و گلای رنگارنگ که از دو ماه پیش که حشمت آقای باغبون دیسک کمر گرفت و عذر رو خواستن کسی بهشون نرسیده بود و حالا که نگار بهشون آب داده بود و دوباره سرزنده شده بودن نگارو یاد قصه هایی مینداختن که مادر بزرگش راجع به بهشت واسش تعریف میکرد.

یه نگاه به ساعتش کرد ، ساعت دو بعد از ظهر شده بود و هنوز مسعود نیومده بود.

امروز برای نگار روز بزرگی بود و تمام طول روز همین جور که داشت خونه رو مرتب میکرد و به باغچه ها میرسید تو دلش دعا میکرد وقتی مسعود برگشت و وضعیت ویلا رو دید لبخند بزنه. مسعود خیلی لبخند نمیزد به جز دو موقع یکی وقتی بود که از چیزی راضی نبود و میخواست سرکوفت و نیش و کنایه بزنه که قبلش لبخند میزد و یکی موقعی که از چیزی راضی بود و میخواست تشکر نکنه و بجاش لبخند میزد. البته نگار امیدوار بود لبخندش از نوع دوم باشه.

اگه در باز میشد و مسعود لبخند میزد شاید همه چی حل میشد و نگار امشب رو بر خلاف شبای گذشته میتونست با خیال راحت بخوابه و تا نصف شب سقفو نگاه نکنه و اشکاش بالشش رو خیس کنه....

نگار میدونست امروز بهترین و شاید آخرین فرصتش بود واسه همین تمام سعی خودش رو کرده بود.

اگه مسعود میومد تو و لبخند میزد نگار میتونست ازش بخواد این بار یه کم بیشتر بهش پول بده تا بتونه  سر راه هم  واسه امشب که قرار بود پسر احمد آقا با خونوادش  بیاد خونشون واسه خواستگاری از لیلا  یه کم میوه و شیرینی بگیره ، هم واسه آقا بیوک شوهرش یه مقدار دارو بگیره که تو این چند روزه اونقد سرفه کرده بود که دور چشماش کبود شده بود و بیشتر از همیشه گود افتاده بود و هم برای سامان یه جفت کفش نو بگیره تا دیگه بچه های محله مسخرش نکنن.

فقط اگه مسعود لبخند میزد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد