خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

خمیر بازی

دل نوشته های پاکباز ( Pakbaz.tk )

فرصت

چشمای دختری که کلاه سرش بود و ابروهاشو تاتو کرده بود پر از اشک شده بود ولی خجالت میکشید بین اون همه آدمی که حتما یا از فامیل های حمید بودن یا از دوستای صمیمیش که تو اون هوای سرد غروب دی ماه اومده بودن واسه مراسم چهلم دور هم جمع بشن و یاد آقای دکتر رو  گرامی بدارن (به قول همون آقایی که واسشون سخنرانی میکرد). معلوم بود که همشون همدیگرو میشناسن و دختری که کلاه سرش بود و ابروهاشو تاتو کرده بود روش نمیشد بین اونا گریه کنه. انگار همین دیروز 

 بود که امتحانای آخر ترم رو تموم کرد و رفت پیش آقای دکتر که بفهمه چرا همش خون دماغ میشه ! قیافه ی دوست داشتنی دکتر هنوز یادش بود وقتی بهش گفت : متاسفانه شما سه ماه بیشتر فرصت ندارید... امروز که حدود شش ماه از اون روز میگذشت آقای دکتر چهل روز از مرگش میگذشت و دختری که کلاه سرش بود و ابروهاشو تاتو کرده بود داشت براش فاتحه میخوند.

نظرات 1 + ارسال نظر
یاسمن سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 http://www.ya-30.blogfa.com

آخی....حتما واسه خودش بیشتر ناراحت بوده!

جالبه که آدم واسه مرگ خودش گریه کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد